سوزدل قربونت برم خدا چقدر غریبی رو زمین
| ||
|
در یکی از شهرهای عشق دروغین وارد شدم به کوچه ای به نام عاشق شدن رفتم چند قدمی بر زمین نهادم تا که فردی به نام مجنون لاف زن در جلوی چشمانم ظاهر شد نگاهم را از او برداشتم اما باز هم به دنبال من افتاد و گفت: بیا ودستت را بین دست های نرم و لطیف من قرار ده که فاصله های بین انگشتانت را پر کنم باز هم جلوتر رفتم وحرف هایش را باور نکردم اما این بار دوست آن مجنون لاف زن به نام عاشق واقعی ظاهر شد گفت: بیا وتمام زندگیم را فدایت خواهم کرد اورا باور کردم چند روزی را با او گذراندم اما به عشق دلم پی بردم که این عاشق واقعی در دلم جایی نداشت دوباره در این کوچه قدم زدم مجنون لاف زن به دنبالم آمد با حرف های شیرین اما دروغی و امیدهای بی فردا و آرزوهای بی پایان پراز کذب توانست دلم را به سوی خود بکشد نفسی تازه کشیدم احساس کردم واقعا دوست خوبی خواهد بود اوایل اورا دوست صدا میزدم و پس از گذشت زمانی با او برایم عشق حقیقی و به دور از ذهن بود که ناگهان متوجه خود شدم که هنگام دیدنش من از خود بیخود میشدم وبا یک کلمه ای که از دهان او بیرون می آمد من خود را آماده انجام ماموریت و گوش دادن به حرف هایش میشدم آنقدر وابسته لحظات مهربان و دلنشین شدم که گویی اورا پیش از هزار سال می شناختم خلاصه بعد از گذر زمان و رسیدن به نهایت مستی و غرق در آرزوهای هستی در یکی از روزهای بد زمانه و آوازهای عاشقانه او مرا رها کرد و دست هایم را خالی گذاشت و چیزی جز خاطره از آن کوچه وشهر برایم باقی نگذاشت وتا کنون به دنبال ردپای او هستم که شاید بتوانم اورا در شهری به نام یادهای ماندنی ودر کوچه ای به نام قدم های گمشده پیدا کنم نظرات شما عزیزان: |
|
[ طراحی : میهن اسکین ] [ Weblog Themes By : MihanSkin ] |